نیمانیما، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره
پیوندمن و باباپیوندمن و بابا، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

نیما...فرشته زمینی من

عاشق بهانه هایت هستم

  بهانه هم اگر میگیری ... بهانه مرابگیر! من تمام خواستن را وجب کرده ام! هیچکس هیچکس به اندازه ی من عاشششق تو و بهانه هایت نیست*   ...
21 مرداد 1396

بدون عنوان

سلام عزیزه دله من سلام نیمای من سلام شیرینی زندگیم اونقدر دوستت دارم که حاضرم جونمو بدم ....اوووممم ...بازم معذرت خواهی همیشگی که دیر برات پست میذارم ...آخه میدونی چیه؟ گل پسر!..کارهای زیاد نمیذاره واسه پسرم پست بذارم ..خلاصه ببخشید! . . . .الان داری جلوی چشمام چهار دست و پا می ری و شیطون میکنی و منم دنبالت .... اییشالا که همیشه سالم باشی و درپناه خدا...... کارهای جدیدت اینه میرقصی .... اونم چه رقصی؟؟ رقص کردی آخ ..که من قربونه اون رقصت بشم... ...راستی بابا امین هم ماشین خریده ... اینم عکسهای جدیده شما با ماشینه بابا امییین                  ...
15 مرداد 1396

نیما ...عزیزه منه....خدایا دوستش دارم

سلام پسره مامان سارا..... سلللام عشقه همیشگی من... بازم من اومدم...اما دیر... میخوااام از شیرین کاریهات بگم خیییییلی ماشالا ...شیطون شدی... چیزای جدید یاد گرفتی ... وقتی با من کار داری اسمم رو بلند میگی(سارا:لالا) به خاله شقایق میگی(شقایق:دوقل دوقل) کلمه هایی مثله(بابا...ماما...) وقتی موسیقی میذاریم برامون دست میزنی (قربونت بشم من) وقتی کسی واسه بیرون رفتن آماده میشه باهاش بای بای میکنی و میگی( بااااا...باااایی)بعد هم خودتو میندازی توی بغلشون و میخوایی باهاشون برررییی....قربونت بشم ایشالا که همیشه از چشم بد دور باشی در پناه خدا صحیح و سلامت... راستی عزیزه دله مادر امروز من مسابقه کاراته داشتم بخاطر شما فقط و فقط اول شدم...و مد...
7 مرداد 1396

نیما گلی من....

سلام پسر نازم خوبی گلللم ...ببخشید که این روزا دیر پست میذارم ...این چند روز هم اتفاقات خوب افتاد ...هم نسبتا بد اول اتفاق بدرو میگم که بعد باشنیدن اتفاق خوب خوشحال بشی... چند روز پیش چشمات خیلی قرمز شده بود وخییلی نگرانت شدیم ...بابا امین سرکار بود ...اما مامان فرحناز با باباپرویز بردنت دکتر...خداروشکر دکتر گفت چیزی نیست برای رفع قرمزی چشمات یه شربت داد...یه چندروزی بهت دادم اما خوب نشد ....ازیه طرفم من مریض شدم ...یکشنبه شب ساعت 12باباامین منو برد دکتر وبا یه امپول خوب شدم همچنان نگرانه چشمات بود قرارشد با بابا امین فردای روز یکشنبه ببریمت چشم پزشک که خدارو شکر قرمزی چشمات از بین رفته بود کاملاخداروشکرپسرم اینو بدون همیشه دعای من پشت سر...
25 تير 1396

خوش گذروووونی

سلام نیما گلی ببخشید چند روز برات پست نذاشتم چون نبودیم چهارشنبه 7تیر ماه با بابا امین و مامان فرحناز وبابا پرویز و خاله شقایق رفتیم رستوران خیییلی خوش گذشت خوب بود و ولی یه چیز بد بود اینکه شما نتونستی از غذاهای خوشمزه بخوری و منم بخاطر این موضوع زیاد دلم نیومد بخورم و بیشتر توروبغل کردم وحواسم به تو بود و شب هم ساعت یازده و نیم مامانی اینا رو رسوندیم خونشون قرار بود فردا صبح پنج شنبه حرکت کنیم سمت بوانات و هرچی اصراره خاله و مامان اینا کردیم که شما هم بیایین خوش میگذره راضی نشدن و گفتن موقعیت جور نیست و خلاص رفتیم خونمون...... و یک دفعه تصمیم گرفتیم باهم بریم بوانات تند تند وسایلامون رو جمع کردم جای شمارو هم صندلی عقب درست کردم وخودمم...
13 تير 1396

عکسهای اتلیه دو ماهگیت....ثبت خاطره ها.

اینم عکسهای اتلیه دوماهگیت فسقلی نبات که به هزاااار بدبختی خانوم عکاس ازت گرفت ....همش گریه میکردی فقط تو بغل بابا امین و مامان فرحناز اروم میشدی... اما عکسا قشنگ شده و من دوستشون دارم......                                                                                 ...
7 تير 1396